گلي به رنگ تو در بوستان نمي‌بينم

شاعر : خواجوي کرماني

باعتدال تو سروي روان نمي‌بينمگلي به رنگ تو در بوستان نمي‌بينم
چو مهر روي تو برآسمان نمي‌بينمستاره‌ئي که ز برج شرف شود طالع
که هيچ خسته چنان ناتوان نمي‌بينمز چشم مست تو دل بر نمي‌توانم داشت
ز رهگذار تو برآستان نمي‌بينمبراستان که غباري چو شخص خاکي خويش
ولي ز عشق رخت در جهان نمي‌بينمز عشق روي تو سر در جهان نهم روزي
که پيک حضرت او جز روان نمي‌بينمبقاصدي سوي جانان روان کنم جان را
در آفتاب فروغي چنان نمي‌بينمشبم بطلعت او روز مي‌شود ور ني
که هيچ هستي ازو در ميان نمي‌بينممگر ميان ضعيفش تن نحيف منست
کنار گير که آن را کران نمي‌بينمز بحر عشق اگرت دست مي‌دهد خواجو